بانــــوی بی قرار

دوستـــم داشته باش اندکی ولی طولانی!

بانــــوی بی قرار

دوستـــم داشته باش اندکی ولی طولانی!

احتمالازندگی زیباست!!!!

احتمالازندگی زیباست!!!! 

چون جنین نارسی؛این را 

درمیان گورتنگی 

که شبش باروزیکسان است- 

روزی که به دنیابیاید 

کشف خواهدکرد!!!  

نظرات 7 + ارسال نظر
آدمک پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://adamaka.blogsky.com

خیلی زیباااااااااااااا

احسان پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ق.ظ

حرف نداشت عالی بود

محمد پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ق.ظ http://www.toxic.persianblog.ir

salam! Apet bahal bood! khosham omad!

سهراب پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.aabrang.persianblog.ir/

یه کم امید لطفا !
ممنونم از این که به من سر زدی.باز هم منتظرت هستم.ولی این همه پست های نا امید کننده و تشبیه زندگی به تاریکی و سیاه چال و...چرا؟ چه مشکلی رو حل میکنه!؟

محمد حسینی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://kochil.persianblog.ir/

خوب میآپی

ابوذر پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ http://ashe.blogfa.com/

... روزی که به دنیابیاید ...

« زنده اما حسرت زادن در او »

این مطلبت منو به یاد فروغ انداخت ، حالا شعرشو واست میذارم تو هم لذت ببری

شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای ننگم از دلپاکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از با م خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمه پنهانیش
شرمگین چهره انسانیش
کو بکو در جستجوی جفت خویش
می دود معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
تلخاکام و ناسپاس از یکدیگر
عشقشان سودای محکومانه ای
وصلشان رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریا ها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطر بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید


دوست من چرا خصوصی پیام میذاری
تو هم یه نظری بده و ما رو مفتخر کن

مرسی که به یادمی

بازم سر بزن

ابوذر پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://ashe.blogfa.com/



OK
چرا قسم می خوری ،،،، قبوله خوب
من واسه راحتی خودم گفتم

راستی ! این آدرستو درست بنویس دهنم ساف شد بس که «blogsky.» رو بهش اضافه کردم
( خصوصان وقتی صفحه کلید فارسیه)


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد