بانــــوی بی قرار

دوستـــم داشته باش اندکی ولی طولانی!

بانــــوی بی قرار

دوستـــم داشته باش اندکی ولی طولانی!

میخوام عوض بشم نه عوضی..

چه روزائی...

چقدر زود تموم شد...

اون روزچندتاازعکسای چند سال پیشمودست یکی ازدوستام دیدم

چقدرساده بودم...

موهام هنوز مشکیه مشکی بود...هنوز اسیر رنگ و مش نشده بودم...

چشمام وحشی بود اما خودش بود...هنوز با آخرین متد آرایش چشم آشنا نشده بود...

ابروهام دخترونه بود...هنوز  هشتی و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه نشده بود...

صورتم دخترونه بود...هنوز با کرم و آت آشغال دیگه خودم را داخلش گم نکرده بودم...

لبام صورتی بود...هنوز اسیر رژهای مسخره نشده بود...

هنوز ساده بودم...

 هنوزخودم بودم...

خیلی زود رنگ گرفتم..

خیلی زود فرق کردم...

اندازه سقوط یه هواپیما به زمین...

خیلی زود آتش گرفتم...

دلم واسه....تنگ شده...

.....

دارم نزدیک میشم...یواش یواش ذوب میشم... 

دلم واسه روزای سادگیم تنگ شده.واسه بدون استرس زندگی کردن .چندوقت پیش باابجیم توخونه بحثم شدیه حرفی بهم زدکه واسم خیلی سنگین بودولی به روی خودم نیاوردم...  

 چندوقته که میخوام عوض شم این دفعه به کسی قول ندادم این قول وبه خودموخدای خودم میدم که دخترخوبی باشم مثل چند... سال پیش 

همه چی رومیخوام عوض کنم . 

 

حراج..

وجودم رابه حراج نهاده ام  

 

به اغوشی 

 

نگاهی 

 

حتی کلامی 

 

هرچیزکه اندکی گرم باشد 

 

نگاه سردت دروجودم رخته کرده...

 

 

دردلت....

دردلت مراجای بده 

 

دردل جای نمیدهی 

 

درذهنت جای بده 

 

درذهنت جای نمیدهی 

 

درخلوتت جای بده 

 

من که جای زیادی اشغال نمیکنم.... 

 

 

 

کفتارهاگرسنه اند

دست وپایم رابسته بودند  

به حراج نرسیده ام!.... 

 ازحراج بگو  

 به چندمعامله شدی؟؟؟ 

 شنیده ام به نگاه هرزعابری 

چقدربدهم شرش راکم کند؟؟؟ 

 خودت که نه اما.......... 

 لاشه ات قیمتی است 

 کفتارها گرسنه اندوخوب پول می دهند.   

 

  

 

همیشه منطق...پس دلم چی؟منطقی که می ترسه ودلی که دلشوره داره

میترسم . خیلی میترسم.
از حماقت دوستا، از کوته فکری آدما، از کرختی خودم، از این آینده ی گنگ و مبهم که معلوم نیست چی میشه در این شرایط نا بسامان جامعه ای که توش هستم، از این هرچه ممکن، از گناه، از برداشت های بد مردم، از غصه خوردن مامانم و روزبه روزپیرترشدن بابااز حال و روز یکی دو تا از دوستام، از خودم، از دلبستگیهام، از یأس، از غرور، از نومیدی، از تنهایی، از دل خوشیهای پوچ ومسخرم از کم آوردن، از کم آوردن، از کم آوردن .......میترسم دیدی  بعضی وقتا کلی حرف داری که به یه آدم مخصوص بگی ولی نمیدونی از کجا شروع کنی!!؟؟می‌ترسی از اینکه بد شروع کنی ٬ می‌ترسی از اینکه به بهترین شکل نگی ٬می‌ترسی از اینکه نتونی همه‌ حرفا رو بهش بگی و وسطشون فراموش کنی یه سریشون رو ... حتی ترس ازاین چیزااذیتم میکنه ... 

 این ترس مبهم تمام وجودموگرفته...